سلام

اتفاق خوب امروز زینبیه بود . 

تو خونه مدام باید به سین جین های شیرین بچه ها گوش بدم ، نمی تونم به بازیشون بی تفاوت باشم ‌. همه ی مطالب رو جمع کردم . مونده ربطش به هم تا این بیان مسأله بوق هم تموم بشه . برای فرار از بیان مسأله مثلا کتاب موهبت روان درمانگری یالوم‌»  رو میخوندم و خودم رو آروم میکردم که بالاخره اینم کتاب تخصصی هست که بعدا به دردت میخوره. ولی خودم می‌دونم که دارم از این بیان مسأله فرار میکنم 

بعد دو هفته کش و قوس کردن تازه به ذهنم رسید که شاید این اطراف کتابخونه باشه . رفتم کتابخونه مسجد باز نبود . رفتم سمت زینبیه. در زدم . کسی چیزی نگفت . دستگیره رو چرخوندم  در باز شد . هیشکی نبود و من . 

اونجا هم ولی کتاب یالوم رو خوندم . حداقل اینه که تموم شد . جای آرامش بخش و دوست داشتنی بود . یه حیاط داشت که هیشکی برگاش رو جارو نکرده بود و درختا . دیگه شما تصور کن 

به این نتیجه رسیدم که باید برم مشاوره . چون روان درمانی خیلی طول می‌کشه و هزینه بره . باید خودم رو از خیلی چیزا راحت کنم . خسته ام .‌‌‌‌از خودم . از تناقضاتم . دلم میخواد با یکی وابسته باشیم و دلم نمی‌خواد یکی مدام اویزونم باشه . یه موجود خود درگیر دیگه :)

 

بعد مسجد اومدم خونه . ولی خوشبختانه بعد نگاه کردن نی و آنه . هنوز یه کتاب دیگه از یالوم داشتم که نرم سر بیان مسأله 

البته این روزا چند صفحه ای هم اصول کافی میخونم 

 

پ.ن ۱ : بیان مسأله یه قسمت از پروپوزال هست . پروپوزال اگه نمی‌دونین چیه که خب بیخیال .دونستنش به درد خاصی نمیخوره

پ.ن ۲ : دوست داشتم رو برگاش دراز بکشم و قلت بزنم 

پ.ن ۳ : اصول کافی ربطی به مرحوم کافی نداره . از منابع حدیثی شیعه است که مرحوم شیخ کلینی نوشته 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها